سلامت نیوز: تابلوی زندان که در بیابانهای اطراف قرچک ورامین به چشمم خورد، یاد فیلمها و تصاویری که از کودکی درباره زندان زنان در ذهنم شکل گرفته بود، افتادم، ناخودآگاه ترسی بر من غالب شد و خدا را شکر کردم که فقط برای نوشتن گزارشی از محیط زندان در این روزها، درهای زندان به رویم گشوده میشوند.
به گزارش سلامت نیوز به نقل از روزنامه ایران ،از در اصلی عبور کردم، پس از گذر از گیتهای مختلف و البته دالان ضدعفونی وارد محوطه اصلی شدم. بدون اغراق تعجب کردم. نور زیاد و فضای روشن تمام تصوراتم را عوض کرد. سلولهای گروهی که هر کدام سالن کوچکی هستند و طرفین راهروی اصلی قرار گرفتهاند، محل نگهداری و زندگی زنان مجرم است. اینجا زنان با جرایم عمومی البته به صورت مجزا دوران محکومیت خود را سپری میکنند.
جرایمی مانند قتل، سرقت، حمل و جابهجایی مواد مخدر و در کل جرایم عمومی. علاوه بر سلولها، سالن ورزش و سالنی که به عنوان مدرسه میتوان در آن ادامه تحصیل داد و حتی مدارج دانشگاهی را هم گذراند، خودنمایی میکند. البته در طبقه بالا، کارگاههایی برای مهارتآموزی زندانیان هم در نظر گرفته شده، صدای گریه نوزادی توجهم را جلب میکند.
اینجا از کودکان زیر دو سال هم در کنار مادران نگهداری میشود، مهد کودکی هم برایشان درنظر گرفته شده، بلندبلند فکرم را به زبان آوردم: «در این محیط امن و حاوی امکانات نسبتاً خوب، ممکن است مجرمان با تصور یک محل نگهداری مناسب، دوباره خیال جرم و جنایت به سرشان بزند. اینجا که به آنها زیاد سخت نمیگذرد.»
یکی از مسئولان زندان گفت: «میتوانی تصور کنی حتی یک ماه اجازه نداشته باشی از محل زندگی یا محله خود خارج شوی؟ یا مثلاً ممکن است حتی ماهها خیال مسافرت نداشته باشی، اما همین که بفهمی اجازه نداری و دربندی ناخودآگاه بی قرار میشوی.» راست میگفت. هر چقدر هم به عنوان یک زندانی خدمات بگیری، باز هم تصور این که اجازه خروج نداری و مدتها از عزیزانت دور هستی، کافی است تا به مرز جنون برسی.»
با یک تماس می توانستم خودم وخانوده ام را نجات دهم
نسرین 7 سال است که در زندان زنان پایتخت زندگی میکند، میپرسم چند سال دارد و جرمش چیست؟ میگوید: «40 سال دارم و از 33 سالگی در زندان هستم.جرمم معاونت در قتل همسرم است. شوهرم پسر میخواست اما خدا به ما دو دختر داد، به هر بهانهای به جان بچهها میافتاد و کتکشان میزد. اگر با قانون آشنا بودم و میدانستم کودکآزاریها را میتوانم گزارش دهم، الان اینجا نبودم و برای بچههایم مادری میکردم. هر چه بچهها بزرگتر میشدند، شوهرم، بیشتر کتکشان میزد. بارها خواهش کردم پیش روانشناس برویم اما قبول نمیکرد.
بعضی شبها که هر سه ما را از خانه بیرون میکرد، خیلی جلوی همسایهها سرافکنده میشدم، همسایهها دلشان میسوخت و اصرار میکردند که بیرون نمانیم و دوست داشتند ما را با خود به خانههایشان ببرند، اما من همیشه مقاومت میکردم چون می دانستم چند دقیقه بعد شوهرم پشیمان شده و در را باز میکند. بچهها که بزرگتر شدند، تحمل من هم کمتر شد، وقتی میدیدم زیر کتکهای پدر ناتوان میشدند و شخصیت شان هم خرد میشد، نمیتوانستم، صبوری کنم. از مدرسه دختر کوچکم چند بار تماس گرفتند که بچه افسرده شده باید روانشناس او را ببیند، دخترم خیلی اجتماعی و پرشور و هیجان بود اما تحت تأثیر رفتارهای پدرش به این حال و روز افتاده بود.
یک روز بالاخره از شدت عصبانیت به خودم قول دادم که باید انتقام بچهها را از این مرد بگیرم و با همین نیت طرح دوستی با پسری را ریختم و قرار گذاشتیم یکبار او را حسابی کتک بزند، اما اتفاق خیلی بدتری افتاد، دوستم اسلحه تهیه کرد و بدون مشورت کردن با من، همسرم را کشت. به جرم معاونت در قتل دستگیر شدم، دوستم هم اعدام شد، 3 سال تخفیف خوردم و حالا 4 سال دیگر باید اینجا باشم.»
بدون این که بپرسم از کاری که کرده پشیمان شده یا نه، ادامه داد: «خیلی پشیمان شدم، کاش زمان به عقب برگردد، با یک تماس با اورژانس اجتماعی میتوانستم خودم و بچهها را نجات دهم، در آن صورت دستم به خون، آلوده نمیشد.» از فرزندانش میپرسم: «بچههایت چه میکنند؟ چه کسی از آنها مراقبت میکند؟» میگوید: «بچهها دیگر بزرگ شده اند، 22 و 15 ساله هستند. یک مدت در خوابگاه زندگی میکردند، اما با کمک مددکار زندان، حالا پیش پدر و مادرم هستند.
دختر بزرگم هم مشغول به کار شده و در فروشگاه اتکا کار میکند. البته زندان کمک مالی و شغلی کرده، دختر کوچکم هم به مدرسه میرود، تا حالا هم بچهها را در زندان ملاقات نکردم. روحیه بچهها خراب میشود. دختر کوچکم در مدرسه زندان نقاشی میکشد و خیلی از لحاظ روحی آسیب دیده.»
چشم امیدم به خیرین است
فریده 34 ساله به جرم حمل مواد مخدر 4 سال است در زندان به سر میبرد، میگوید: همسرم که اختلال دو شخصیتی حاد داشت هر روز من و دو پسرم را به باد کتک میگرفت تا اینکه پس از چند سال زندگی مشترک از اوجدا شدم.
یک سال بعد با مردی آشنا شدم که فکر میکردم فرشته نجات من و بچههایم است. حامد با ورود به زندگی ما خودش را به فرزندانم نیز نزدیک کرده بود و بین آنها علاقه شدید وجود داشت اما متأسفانه پس از مدتی متوجه شدم که به ماده مخدر هروئین معتاد است. کار به جایی رسیده بود که در خانه به صورت علنی مواد مصرف میکرد.
هر چقدر سعی کردم، نتوانستم او را از خانه بیرون کنم و از زندگی خود و فرزندانم دور نگه دارم.فریده میگوید: همیشه نگران این بودم که اعتیاد حامد زندگی من و بچههایم را تحت تأثیر قرار دهد تا اینکه یک روز زنگ در خانه به صدا درآمد. نیروهای پلیس به داخل خانه ورود کردند و بعد از گشت و گذار در خانه متوجه شدم دنبال مواد مخدر هستند.
آن روز بازرسی بدنی هم شدم پلیس دنبال مواد بود. آنها سراغ کاپشن حامد رفتند و در جیبش مواد مخدر پیدا کردند. حامد آن روز به خانه نیامد هر چه اعتراض کردم که مواد مال من نیست پلیس باور نکرد و من را بازداشت کردند. با هیچ ادلهای نتوانستم ثابت کنم مقصر نیستم.فریده حالا چند سال است به جرم حمل مواد مخدر در زندان به سر میبرد. او در این سالها نتوانسته فرزندانش را ببیند. محیط زندان جای امنی برای بچهها نیست. فریده نمیخواهد فرزندانش مادرشان را پشت میلههای زندان ببینند.فریده نگران پسر 7 سالهاش است و به دلیل از هم پاشیدن خانواده اوضاع روانی مناسبی ندارد.
این همه مشکلات فریده نیست. صاحبخانهاش پسرهای فریده را جواب کرده است. او نمیداند بچههایش غذایی برای خوردن دارند یا نه. تا چند وقت دیگر هم بی سرپناه میشوند. او وقتی به گذشتهاش نگاه میکند، از آشنایی با مرد غریبه آن هم بدون شناخت ابراز پشیمانی میکند ولی راه بازگشتی برایش نمانده است. فریده امیدوار است خیرین فرزندانش را در این اوضاع اقتصادی تنها نگذارند.
نظر شما